دانه بندي

ماسه دانه بندي شده

مگسی گرد نمیدونم چی چی!

پیشی پیشی ملوسم

 

اندر آداب زنانگی

زن نباید بلد باشه غذا درست کنه. این شامل انواع کارهای هنری هم میشه که اگه بلد باشه نشون دهنده بی فرهنگی و روشنفکر نبودنشه!

زن باید کارهاش رو خیلی آهسته انجام بده و این دستش به اون دستش بگه...؛ فرز باشه؟ استغفرالله! مگه مَرده؟

زن باید صداش نازک باشه و با ناز هم حرف بزنه، یعنی: زبونش رو صد و هشتاد درجه تو دهنش بچرخونه و بعد کلمه ادا بشه. مثلاً به استون باید بگه آاااااااسیییییییییتون.

زن، وقتی بچه دار شد نباید پوشک بچه رو خودش عوض کنه؛ باید گریه زاری راه بندازه و پیف پیف و ... و تعویض پوشک بچه رو به شوهرش واگذار کنه.

زن باید غرغرو باشه و مدام شوهرش(نامزدش، دوست پسرش) رو چک کنه.

زن باید زیاده خواه باشه و به جنس ارزون اکتفا نکنه.

زن باید مرد باشه، وقتی بهش بی احترامی کردن یه سیلی محکم بخوابونه تو صورت اون آدمه.

زن نباید از هیچ چیزی سر دربیاره. هر چه نادون تر، مساوی است با زنانه تر.

زن نباید تند راه بره. باید کفش پاشنه بلند بپوشه و پاهاش پیچ و تاب بخوره تا راه بره.

نوبرانه!

البته الان حدود یک ماهی می شود که از این توت های مجنون نوبر کرده ایم!  

 

به چه می اندیشی؟

سال نو مبارک!

 

بالاخره سال 88 هم با تمام بدی ها و خوبی هایش رفت؛ بهتره بگم شرشو از سر ما کم کرد!

امیدوارم سال 89 سال خوبی باشه برای من و شما دوست عزیز:)

عیدتون مبارک!

علف هرزه

نگاه کن! حتی علف های هرز هم گل های به این زیبایی می دهند. تو از این علف هرز هم کمتری؟!

عاقبت یک فارغ التحصیل فیزیک

من از همین جا رسما اعلام میکنم .. خوردم فیزیک خوندم که اینجوری خونه نشین بشم!

چراغ های رابطه

 مهم این است که چراغ هایش روشن باشند؛ سبز و قرمز و نارنجی بودنشان چه اهمیت دارد؟ او روشن است یعنی زندگی اش جریان دارد و این قدر جریان دارد که "چراغ رابطه"*  او روشن باشد. روشن بودنش حس اطمینان و زندگی به من می دهد؛ صرفاً روشن بودنشان!

*چراغ مسنجر

وای از بعد چهارم

 

یا

وای از دست آدم بزرگ ها

زمان می گذرد. موها سپید می شوند، اما آب از آب تکان نمی خورد. دخترک می دود و می دود و... گویا یک دور باطل را می دود. تنها تغییری که حاصل می شود گذر زمان - همان بعد چهارم منحوس- است. عمر است که می گذرد؛ القاب عوض می شوند و تنها تغییری که حاصل می شود همان گذر زمان است و تغییر نوع برخورد آدم ها با دخترک و همین و تنها همین. دخترک سال ها در انتظار پاسخ خود از هستی، که اگر از ازل قرار بر این بود که زمان برایش بگذرد و بدون تغییر، اصلا چرا متولد شد؟! کاش آدم ها کاری با این بعد چهارم نداشتند. ای کاش چیزی به عنوان بعد چهارم وجود خارجی نداشت که این همه بی تغییری را با تغییر خود ثبت کند! اصلا دخترک هرچه می کشد از این بعد چهارم می کشد. 27 سال از تولدش می گذرد. او هنوز می تواند پا به پای کودکان بدود؛ شادی کند؛ دنیا را مجذوب خودش کند و... کودک از او تقاضا می کند که همبازی شوند، می گوید تو هنوز بچه ای اما توی آدم بزرگ هنوز متوجه این امر نمی شوی!

آهای آدم بزرگ ها، یک عدد ثبت شده روی تقویم معیار جوانی و نشاط نیست. چطور به خودتان اجازه می دهید دل دختر کوچولو را بشکنید. هرچند دین دخترک عدد روی تقویم را به او تذکر بدهد و اینکه دو سال دیگر حق ندارد احساس جوانی داشته باشد چون "عدد" این را می گوید، باز هم دخترک، جوان است؛ اصلاً او کودک است، هر زمان که بخواد، هر جا که بخواهد. او هنوز جوان است، چون می تواند جوانی کند و می تواند زیرا هنوز جوان است.

 

سالگرد تولد

هداياي من:)

27 سال پيش در چنين روزي موجودي پا به عرصه وجود گذاشت.

تا امروز نتوانست بفهمد هدف وجود از خلق اين موجود چه بوده است!

میمان!

سخت در اندیشه گذشته و آینده "میمانی" خودمم!

*در گذشته یک معلم با کلاس به میمون می گفت "میمان"

باور کن انشتین چرند نمی گیه!

آنچه در مغزتان مي‌گذرد، جهانتان را مي‌آفريند.

آنچه در مغزتان مي‌گذرد، جهانتان را مي‌آفريند.

آنچه در مغزتان مي‌گذرد، جهانتان را مي‌آفريند.

آنچه در مغزتان مي‌گذرد، جهانتان را مي‌آفريند.

آنچه در مغزتان مي‌گذرد، جهانتان را مي‌آفريند.

.

.

.

بعدنوشت: باور نمی کنم!

فقر و کتابفروشی

برای من بارها اتفاق افتاده روزی رو که آغاز کرده ام با اتفاق ها و صحنه های مشابه تکرار شونده به پایان رسانده ام. مثلاً یک روز صبح چشمم به نابینایی افتاد و خیلی به اشخاص نابینا و مشکلاتشون فکر کردم و چندیدن بار تا انتهای روز با این افراد برخورد داشتم و این همه تکرار ـ آن هم تنها در یک روز- برایم خیلی عجیب بود.

امروز یکی از آن روزها بود. روز کتاب؛ شاید روز فقر؛ شاید روز پیرمردهای کتابخوان؛ شاید روز پیرمردهای کتابخوان فقیر و شاید هیچ کدام.

داشتم از پله های پل عابر پیاده پایین می آمدم که چشمم افتاد به کتاب های قدیمی دست دومی که روی زمین چیده شده بودند. پسرکی رو کنارشون دیدم و با خودم گفتم خدارو شکر که صاحب این کتاب ها رو نمی بینم و این ها قبلاً فروخته شده اند و این پسرک فروشنده آن هاست. به پایین پله ها که رسیدم  پیرمردی متشخص رو دیدم که درست روبروی کتاب هایش نشسته بود. غمگین شدم. غصه می خورم وقتی شخصی رو که از روی ناچاری کتاب هایش را کنار خیابان به فروش گذاشته می بینم؛ کتاب هایی که حتماً خاطرات سال هایی دور را با خود دارند؛ کتاب هایی که بی شک باید برای صاحبش از ارشمندترین دارایی ها باشند. آیا چیزی جز فقر می تواند کسی را به این کار مجبور کند؟

به یک کتابفروشی رفته بودم که دیدم  صدای آژیر در خروجی به صدا در آمد. ظاهراً پیرمردی در حالی که کتابی رو دزدیده بود، در حال خروج از کتابفروشی بود که جلویش را گرفتند و به اتاقی بردند و در را به رویش قفل کردند و منتظر آمدن پلیس بودند. فقط به خاطر یک کتاب پانزده تومانی. واقعاً نمی دانم چه چیزی می تواند یک پیرمرد را به همچین عملی وادارد؛ شاید فقر. شاید عشق به کتاب خواندن توام با فقر و شاید... اما چیزی که برای من جای سوال دارد این است که آیا باید با این پیرمرد برای دزدیدن یک کتاب اینطور برخورد می شد و یا می شد جور دیگری با او برخورد کنند؟!

 

شیر سویا

دخترک شیطون به سوپر مارکت میره و اینجوری فروشنده رو سر کار میذاره:

 

-          آقا شیر سویا رو از کدوم حیوون میدوشن؟

-          حیوون؟ نه! حیوون؟ حیوونی نمیده که...

-          چرا دیگه. مگه اسمش شیر نیست؟ مگه گاو شیر نمیده؟ مگه گوسفند شیر نمیده؟ خب لابد یه حیوونی هم هست که شیر سویا میده دیگه!

-          نمییییدونم! شیر؟ گاو؟ ... آره خب! نمیدونم! ( مرد، عمیقاً فکر می کنه و با تعجب این جملات رو با خودش تکرار میکنه)

-          آها فهمیدم آقا! لابد یه سری گاوهایی هستند که فقط بهشون سویا میدن بخورن. شیری که از اون گاوا می‌گیرن شیر سویاست. منطقی نیست؟

-          شیر؟ گاو؟ آره خب. پس شیر سویا، شیریه که از گاوی می دوشن که...

 

مرد فروشنده کاملاً متقاعد شده بود که آنچه دخترک میگه درسته. حتماً او هم روزی برای کسی این جواب رو به کار خواهد برد. جواب خیلی منطقی بوده دیگه!

و دخترک ریز ریز می خنده و خوشحال از شیطنتی که کرده از سوپر مارکت خارج میشه!

 

پی نوشت: امان از پاسخ های منطقی!

 

روحشان شاد

ديروز خبر كشته شدن دكتر عليمحمدي و بلافاصله بعدش خبر فوت استاد عزيزم دكتر عبيدي شوكه ام كرد. تنها آروزيي كه در حال حاضر مي تونم براشون داشته باشم آمرزش روحشان است وگرنه من كه در مدت اين دو سه سالي كه از بيماري استادم (سرطان) مي‌گذشت حتي جرات نزديك شدن بهش رو نداشتم و از دور تماشايش كردم:(

دكتر عبيدي

پي نوشت: از ديروز حتي يك لحظه صداش از سرم بيرون نميره كه با لهجه تركي مي‌گفت: " چرا دير آمدي مريم؟

" متولد، كجاست مريم؟"

هنوز باورم نمي‌‌شود خداي من اين قدر بزرگ است؛ تو باور مي‌كني؟

تنهاتر از همیشه...

"در این دنیا تک و تنها شدم من
گیاهی در دل صحرا شدم من
چو مجنونی که از مردم گریزد
شتابان در پی لیلا شدم من
چه بی اثر می خندم !
چه بی ثمر می گریم !
به ناکامی چرا رسوا شدم من !
چرا عاشق چرا شیدا شدم من !
من آن دیر آشنا را میشناسم
من آن شیرین ادا را میشناسم
محبت بین ما کار خدا بود
از اینجا من خدا را می شناسم
چه بی اثر می خندم !
چه بی ثمر می گریم !
به ناکامی چرا رسوا شدم من ؟!
چرا عاشق چرا شیدا شدم من ؟! "

فقط خدا حق دارد مرا بیدار کند!